روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 54306
تاریخ خبر : 1402/11/15-16:10
تاریخ به روز رسانی : 1402/11/15-16:12
تعداد بازدید : 175
نسخه قابل چاپ

شهید علیرضا فشارکی

همین که پایین پرید، در مسیر تند و سریع آب قرار گرفت. باآنکه لباس غواصی هم نپوشیده بودم، سریع در آب پریدم. ولی نتوانستم نوک فینش را ببینم! آقای قربانی هم در آب پرید و هرچه رفتیم، دیگر فشارکی را ندیدم.

شهید علیرضا فشارکی
شهید علیرضا فشارکی؛ متولد سال ۱۳۴۷، با اوج گیری جنگ و تجاوز دشمن خون غیرت در رگ هایش جوشید و عزم میدان نبرد نمود.

زمان زیادی از شهادت برادر نمی گذشت و داغ دل مادر به او رخصت اعزام نمی داد، اما بی تابی ها و بی قراری هایش در کنار منطق و استدلال گفتار، پدر و مادرش را واداشت تا او را هم راهی جبهه کنند.

گذراندن دوره های آموزشی، علیرضا را مهیای عملیات کربلای ۴ نمود تا به عنوان غواص به دل آب بزند و به مقابله با دشمن متجاوز رود.

در حین گذراندن آموزش های تکمیلی آب کفن او گشت و تا مدتی میزبان بدن مطهرش شد و سرانجام با پیدا شدن پیکرش به آغوش خانواده بازگشت و پس از تشییعی باشکوه در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.



روایت غلامرضا علیزاده (غواص گردان یونس لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در جنگ تحمیلی)

روند آموزش ما همچنان ادامه داشت و آرام آرام برای عملیات بعدی (کربلای ۴) آماده می شدیم. تعدادی نیروی جدید هم به ما دادند و قرار شد؛ دوباره گردان ما پنج گروهان داشته باشد که گروهان موسی و نوح و اسماعیل و داود و ابراهیم، نام آن ها بود.

به خاطر دارم در آموزش غواصی، یکی از نیروها به نام فشارکی تعادلش با اسلحه و تجهیزات درست نمی شد و اسنورکلرش که باید حداقل ده سانتیمتر از آب بالا باشد، خوب عمل نمی کرد.

در تمرین به اندازه کافی سلاح و تجهیزات و خشاب و نارنجک و وزن بدنش، وزنه می بستیم، خوب عمل می کرد و تا خود او می آمد، اشکال پیدا می شد. مانده بودیم که چکارش کنیم؟ به قدرت الله قربانی؛ معاون گروهانمان گفتم: می خواهی یک دانه فوم به او اضافه کنیم؟ درست می شود.

بعد به فشارکی گفتم: خودت تعادل خود را درست کن. گفت من نمی توانم. برای این که یادش دهم، خودم با وزنه های اضافی بیش ازحد معمول در آب پریدم و شنا کردم و گفتم: من می توانم سه، چهار قبضه اسلحه بردارم و خودم تعادلم را حفظ کنم. تو هم باید خودت تعادلت را درست کنی. گفت: چکار کنم؟ گفتم باید با پاهایت این کار را انجام بدهی. از آب هم نترس.



خواب برادر شهید

گفت: آقای علیزاده! دیشب برادر شهیدم به خوابم آمد و گفت: اگر می خواهی به من برسی، باید پا بزنی! پا زدن چطوریه؟

من بعد از مشورت کردن با قربانی او را به وسط آب بردم تا پا بزند. او هم تلاش کرد و پا زد.انگار بعد از آن خواب، انگیزه بیشتری داشت و ترسش ریخته و خیلی راحت بود.

تا می گفتم بپر! می پرید و خوب راه افتاد. با بعضی از بچه های خاص کار می کردیم و این کار با من یا باقری و یا جزینی بود. اگر به برخی می گفتیم که شما به درد این کار نمی خوری و نمی توانی کارکنی، از این گردان برو! بهش برمی خورد و سفت وسخت می ایستاد و می گفت: نمی خواهم بروم و تلاش می کنم و یاد می گیرم.

انصافاً هم بسیاری از آن ها هر طوری بود، خودشان را به دیگران می رساندند. مثلاً کسی را داشتیم که اصلاً از آب می ترسید. اما با تمرین و پشتکار، شناگری شده بود که شیرجه های دیدنی می زد.

به فشارکی گفتم: خسته شدی! قدری بالا بیا! آمد و تازه نیم ساعتی نشسته بودیم و حرف می زدیم که آقای قربانی آمد و گفت: چطور شد؟ گفتم قدری تمرین کرده است. گفت: در آب برو تا ببینم.

با ذوق و شوق در آب پرید و یک دوری زد و آمد و گفت: خوب است؟ ان شاءالله به طور کامل درست می شود.

خیلی خوشحال بود که مختصر پیشرفتی کرده است. فردا با کل گروهان برای تمرین رفتیم. فشارکی هم آمد و دوباره دیدم همان مشکل روز قبل وجود دارد و نمی تواند تعادلش را حفظ کند و آب می خورد. انگار همه چیزهای قبلی یادش رفته بود. از آب بالا آمد و بعد از ناهار گفت: آقای علیزاده! بعدازظهر دوباره می خواهم تمرین کنم و حسابی پا بزنم.



شهادت از پی برادر

بعدازظهر آمد و وزنه ها را هم بست و خودش هم چند تا وزنه دیگر هم در پیراهنش انداخت و چند بار رفت وآمد و گفت: خوب شد؟ قربانی گفت: نه هنوز! چون پایت بالا می آید.

گفت: یک وزنه دیگر هم می اندازم. می خواهم با سه وزنه بروم. قربانی گفت: نه! با همین یک وزنه برو. رفت.

همین که پایین پرید، در مسیر تند و سریع آب قرار گرفت. باآنکه لباس غواصی هم نپوشیده بودم، سریع در آب پریدم. ولی نتوانستم نوک فینش را ببینم! آقای قربانی هم در آب پرید و هرچه رفتیم، دیگر فشارکی را ندیدم.

ما سه شب تا پل هزاردستان به دنبال او می گشتیم اما متأسفانه پیدایش نمی کردیم، تا اینکه سه روز بعد زیر اسکله یگان دریایی، یکی از بچه ها جسد مطهرش را پیدا کرد و او را بیرون کشید.

غم از دست دادن یکی از یارانمان قبل از عملیات، شدیداً همه بچه های گردان یونس و مرا که تماس بیشتری با او داشتم در خود فروبرده بود. به خصوص در مواقع استراحت که ذهن و فکرمان درگیر تمرینات نبود، بیشتر نمود می کرد.

تلاش زیاد او در همین زمان کم و خوابی که از برادرش دیده بود و برایم تعریف کرد، از جلوی چشم و ذهنم دور نمی شد. احساس می کردم؛ آمده بود تا فقط به برادر شهیدش بپیوندد و این گونه مقدر شد که در هنگام آموزش و خارج از عملیات به شرف شهادت نائل آید.
منبع:

فضل الله صابری، رضا اعجمیان جزی، فرار از خود، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۱۳، ۲۱۴، ۲۱۵، ۲۱۶

برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »